شهر هم «سه‌راه مرگ» دارد


 

نویسنده : حميد داودآبادي




 

تعمیرگاه
 

اشکمان‌ را درمي‌آورند‌. يقة همه‌مان‌ گير است. فکر کرديم‌ الکي است؟ همين‌ که‌ رفتيم‌ جبهه‌ و چهار تا تير و آر‌پي‌‌جي‌ در کرديم‌، تمام‌ شد؟ سه‌، چهار تا تانک‌ زديم‌ که‌ زديم‌! مگر خودمان‌ نبوديم‌ که‌ از ياران‌ پيامبر(ص)، جهاد اصغر و جهاد اکبر مي‌گفتيم‌؟ چي‌ شد؟ افسانه‌ بود؟ يعني‌ ما هم‌ باورمان شده‌ که‌ آن‌ همه‌ حديث‌ و آيه‌ که‌ 1400 سال است الگوي ‌مسلمان‌هاست‌، فقط‌ مال‌ زمان‌ جنگ‌ بوده است؟ يعني‌ راستي راستي‌ وقتي‌ جنگ‌ تمام‌ شد، اسلحه‌ و تجهيزات‌ را که ‌تحويل‌ داديم‌، از دژباني‌ پادگان‌ دوکوهه‌ که‌ رد شديم‌؛ خدا را آن‌جا جا گذاشتيم‌ و ديگر شديم‌ خودمان‌؟ يعني‌ خدا و پيغمبر، قيام‌ و قيامت‌ مال‌ زمان‌ جنگ‌ بود؟ يعني‌ ديگر نبايد از مرگ‌ و آخرت‌، از معاد و قيامت‌ حرف‌ زد؟ يعني‌ حالا که‌ ديگر تاجر شده‌ايم‌، توي‌ زندگي‌مان‌ «سه‌‌راه‌ مرگ‌» نداريم‌؟ خداي ناکرده ‌نكند شما هم‌ مثل‌ بعضي‌ حضرات‌، ورد زبانتان‌ شده: «کي‌ آن دنيا را ديده‌؟»
شما که‌ هم‌ اين‌ دنيا را ديده‌ايد و هم‌ آن دنيا را؛ شما ديگر چرا؟ مبارزه‌ با نفس‌ و شهوت‌، نخوردن‌ مال‌ مسأله‌‌دار و حرام‌، دروغ‌ نگفتن‌، تهمت‌ نزدن‌ و غيبت‌ نکردن‌ فقط‌ مال‌ «کربلاي‌ 5» بود و «والفجر 8»؟
 
يعني‌ چون‌ ديگر عمليات‌ نداريم‌ و از مرگ‌ و شهادت‌ هم‌ خبري‌ نيست‌، همه‌چي‌ موجه‌ شد؟ راحت‌ مي‌توانيم‌ سر همديگر، سر مردم‌ و سر خودمان‌ کلاه ‌بگذاريم‌، چک‌ بي‌محل‌ بکشيم‌، بدهي‌هايمان به‌ اين‌ و آن‌ را ندهيم‌، خلاصه‌ بشويم‌ يك دلال‌ تمام‌ عيار کلاه‌بردار؟
خوب است‌ که‌ هنوز هم‌ ورد زبانمان جنگ است. مگر‌ وقتي‌ مي‌خواهيم جرياني را كه سال‌هاي گذشته‌ اتفاق افتاده است به ياد بياوريم، آن را با تاريخ‌ جنگ‌ حساب‌ نمي‌کنيم؟
- «قبل‌ از عمليات‌ والفجر 8»‌ بود که‌ رفتم‌ قم‌. «عمليات‌ بدر» بود که‌ اين‌ موتور را خريدم‌. «بعد از قطعنامه»‌ بود که‌ زن‌ گرفتم‌ و...
اين‌ هم‌ از تاريخ‌. پس‌ خدا وکيلي‌ کمي‌ به‌ خودمان‌ بياييم‌.
برادر، اخوي، قارداش‌، اخي‌... باور کنيد كه يقة ما بيش‌تر از بقيه‌ گير است. مگر خودمان‌ نمي‌گفتيم‌:
«کارهايي‌ که‌ براي‌ شهري‌ها مکروه است، براي‌ بسيجي‌ها حرام است.»
يا اين که‌: «کارها و عباداتي‌ که‌ براي‌ شهري‌ها مستحب است، براي‌ جبهه‌اي‌ها واجب است.»
به ‌اين‌ زودي‌ يادمان‌ رفت‌؟ حداقل‌ بگذاريم‌ چند صباحي بگذرد، بعد. مگر کتاب‌ «جبهه‌ و جهاد اکبر» را يادمان‌ رفته‌ است؟ مگر پيام‌هاي امام‌ را يادمان‌ رفته‌ است؟
نکند خداي‌ ناکرده‌، ما هم‌ باورمان‌ شده‌ که‌ پيام‌ها و حرف‌هاي امام‌ مال‌ همان‌ سال‌ها بود؟ کاري‌ ندارد، يك‌ بار ديگر پيام‌هاي امام‌ را بخوانيم‌ تا يادمان‌ بياد که‌ نه‌!
خيلي‌ چسبيده‌ايم‌ به‌ دنيا. زن‌ و بچه‌ بدجوري‌ وبال‌ گردنمان‌ شده‌اند. بعضي‌ وقت‌ها با خودم‌ مي‌گويم:‌
آن‌هايي‌ که‌ زن‌ و بچه‌ داشتند و مي‌آمدند جبهه‌، عجب‌ دل‌ خدايي‌اي‌ داشتند.
خدا وکيلي‌ «حسين‌ ارشدي» که‌ پنج‌، شش‌ تا بچة قدو‌نيم‌قد داشت‌، عجب‌ مشدي‌ بود. يادم است‌ فکه‌ که‌ بوديم‌، هر روز مي‌رفت ‌انديمشک‌ و به‌ بچه‌هايش‌ تلفن‌ مي‌زد، آن هم‌ با «عباس‌ تبري» که‌ چند وقتي‌ مي‌شد بچه‌‌دار شده‌ بود و اسمش‌ را گذاشته‌ بود «اسماعيل». وقتي‌ بهشان گفتم‌ که‌ چرا اين‌‌قدر به‌ خانه‌ تلفن‌ مي‌زنيد، ارشدي‌ با خندة ‌معناداري‌ گفت‌: صبر کن‌ بابا بشوي؛ چند تا بچه‌ که‌ دوروبرت را بگيرند، آن وقت ‌مي‌فهمي‌ براي‌ چه مي‌روم‌ شهر. درست است که‌ من‌ زن‌ و بچه‌ام‌ را سپرده‌ام‌ به‌ خدا و آمده‌ام‌ جبهه‌، ولي‌ نبايد چند وقت‌ يك بار تلفني بزنم‌ که‌ بچه‌هايم ‌دلشان‌ خوش‌ باشد که‌ بابايي‌ دارند؟
چي‌ شد؟ خُب‌ معلوم است! توي‌ «کربلاي‌ 1»، يك‌ موشک آرپي‌‌جي خورد توي‌ شکم حسين‌ ارشدي‌ و داغان‌ شد، يك‌ خمپاره‌ هم آمد توي ‌سنگر تبري و عباس پريد.
جدي‌ جدي‌ آن‌ها دنيا را بازي‌ داده‌ بودند؛ مثل‌ ما که‌ بازي‌ دنيا را خورديم‌!
کلي‌ سابقة جبهه‌ داشتيم‌، آن‌ وقت‌ جلوي‌ چهار تا «موافقت اصولي»، «آژانس‌ هواپيمايي» «تاکسي‌ سرويس» و... خودمان‌ را باختيم‌. قبول‌ کنيم‌ که‌ خيلي‌‌هامان‌ باختيم‌. بله‌! خيلي‌‌هامان‌. دير آمديم، زود هم مي‌خواهيم‌ برويم‌. بعضي‌‌هامان‌ هم‌ زديم‌ توي‌ کارهاي‌ اقتصادي‌ و شديم‌ تاجر صادرات‌ و واردات‌. خدا وکيلي‌ چه‌قدر کار فرهنگي‌ کرديم‌؟ از روزي‌ که‌ جنگ‌ تمام‌ شد، چه‌کار کرديم‌؟
از ما که‌ گذشت‌، ولي‌ شما که‌ براي‌ خودتان کسي‌ شد‌ه‌ايد و ديگر با حاج‌ «همت‌» هم‌ فالوده‌ ميل‌ نمي‌کنيد، يه‌ کمي‌ هم‌ به ‌عقب‌ نگاه‌ کنيد‌؛ به‌ بيست سال‌ پيش‌، به‌ آخرهاي‌ جنگ‌.
اگر روز قيامت‌ برسد و شهدا جلومان‌ رو بگيرند، واقعاً چه‌ جوابي ‌برايشان‌ داريم‌؟ نکند از شرم‌ رويمان‌ نشود نگاهشان‌ کنيم‌ و حاضر شويم که‌ برويم‌ جهنم، ولي‌ جلوي‌ آن‌ها خجالت‌ زده‌ نشويم؟
منبع: ماهنامه امتداد شماره 59